۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

گاهی چیزی دریغ می‌شود...

یک حساب سرانگشتی که کنیم، هفت هشت سالی همه جمعه صبح‌های زمستان‌های آن سال‌ها، بابا با سروصدا چراغ‌ها را روشن می‌کرد و در اتاق‌خواب‌های ما را باز می‌کرد. همیشه بعد صدای بلند پر انرژی‌اش بود که می‌گفت:« بلندشید! لنگ ظهر شد. بچه‌های مردم دارند از کوه برمی‌گردند، اینا هنوز خوابند. خجالت داره والا! کدوتنبل‌ها!» نمی‌شد خود را به خواب زد، اراده که می‌کرد ما را از تخت بیرون بکشد، دیگر ول‌کن نبود. با غرغر، بداخلاق و اخمالو بلند می‌شدیم. ساعت چند بود؟ پنج و چهل و پنج دقیقه صبح! همه جا تاریک! بابا هنوز از این اتاق به ان اتاق که لنگ ظهره و بچه‌های مردم همه دارند از کوه برمی‌گردند و ما دو کدو تنبل هنوز خوابیم! به تجربه فهمیده بودیم نشان دادن ساعت و ظلمات از پنجره فایده‌ای نداشت و فقط می‌شد دلیل دیگری که تنبلیم و کدوتنبل و هی می‌خواییم بخوابیم! تکرار سوال باباجان نازنین! لنگ ظهر؟ چرا اغراق می‌کنی آخه هم آب در هاون کوبیدن بود.

بابا همیشه یک سری قاعده و قانون داشت که تلاش برای تغییرش هم آب در هاون کوبیدن بود. اولین تابستانی که هفت صبح به زور ما را از تخت بیرون کشید و فرستاد کلاس زبان انگلیسی این قاعده را ساخت که «دانستن انگلیسی از هرکاری واجب‌تره.» هربار هم ما دوتا خسته و در حسرت خواب نق زدیم که اصلن ما نمی‌خواییم انگلیسی یاد بگیریم، چشم‌هایش گرد شد و پرسید« پس می‌خوایید حمال بشید؟» فایده‌ای نداشت پرسیدن سوال مگه هرکی انگلیسی بلد نیست حماله و کی گفته انگلیسی ندانستن یعنی حمال شدن؟! آن صبح تابستانی هم که برادرم گیج خواب داد زد« بله! من می‌خوام حمال بشم. به کسی چه؟ نمی‌رم کلاس. من می‌خوام حمال بشم.» پدر اول چشم‌هایش گرد شد، بعد ژست دموکراتی آمد که خب! نرو و بی‌سواد و علاف بمون. سه روز بعد سر ساعت هفت صبح رفت بالا سر تخت برادر و کشیدش از تخت بیرون که لباس بپوشد برویم کلاس زبان و گفت « بیخود می‌خوای حمال بشی! مگه دست خودته بچه؟بلند شو حاضر شو بریم ببینم!» هرسال یک قاعده‌ تازه‌ای بود که پدر رو کند، یک وقت‌هایی شنا دانستن مهم‌تر از حتا مدرسه رفتن بود، یک تابستان تنیس یاد گرفتن، یک وقتی بچه‌ای که موسیقی بلد نبود به درد جرز دیوار نمی‌خورد، دوره‌ای پیکاسو شدن اولویت جهان هستی خانه ما بود.هفت هشت سالی هم اسکی روزهای جمعه.

سر ساعت شش و نیم باید لباس پوشیده با بند و بساط اسکی دم در می‌ایستادیم. راننده‌ای که دنبالمان می‌آد، میان‌سال بود و پرپشت‌ترین سبیل جهان را داشت. اسمش آقای خطاط بود، تو استیشن سیاه‌رنگ‌اش چهارتا بچه قدونیم‌قد دیگر زودتر از ما سوار شده بودند و ما همیشه دلمان کباب بود برای آنها که لابد نیم ساعت یک ساعتی زودتر از ما هم از خواب بیدار شده بودند.آقا خطاط پیاده می‌شد، خیلی گرم با بابا دست می‌داد، چوب اسکی‌های ما را می‌بست به باربند کنار بقیه چوب اسکی‌های قد و نیم‌قد دیگر. ما کفش‌های اسکی‌مان را می‌زدیم زیر بغل، مثل دوطفلان مسلم دو طرف بابا می‌رفتیم سمت استشین آقا خطاط. بابا گونه‌هایمان را می‌بوسید، شال گردن‌هایمان را دورگردن سفت می‌کرد، پول می‌گذاشت تو جیب من که برای خودمان آش داغ بخریم و ده‌بار می‌گفت مراقب باشیم و سفارش برادر را به من می‌کرد. هر جمعه از آقا خطاط می‌پرسید ساعت چندبرمی‌گردیم؟ هر جمعه آقا خطاط می‌گفت انشالله حول و حوش شش دم درتحویلشون می‌دم. سه تا از چهار بچه تو ماشین فک و فامیل هم بودند، همیشه خدا قبراق و سرحال. یک عمر ما به قبراقی اینا حسودیمان شد که آن ساعت چطور خوابشون نمیاد، ورجه وورجه می‌کنند و تو سروکله هم می‌زنند. گفتن نداره اولین آشنایی ما با مقوله‌ی "آن‌جای" مردان هم در همان استشین آقا خطاط توسط دوتن از همین قبراق‌ها رخ داد. یکیشون با ماژیک رو در عکسی از آلت مذکر کشید، یادتونه تو نقاشی‌ها برای خورشید یک خط درمیان یک خط بلند زرد و یک خط کوتاه‌تر نارنجی می‌کشیدیم که یعنی اشعه خورشیده؟ به همان سال چند تا خط کوتاه و بلند هم اطراف دول مذکور کشید و گفت اینم آبشه! من محو اثر هنری بودم که یعنی چی می‌تونه باشه این و چرا خورشیدش مثل استوانه است که برادرکم گفت این که از ایناست که من شبیه‌شو دارم. بعد هم نامردی نکرد، پاشد ایستاد، شلوارو کشید پایین و به همه نشون داد تا حرف درنیاد که داره بلوف می‌زنه خدای ناکرده! فقط طفلک دربدر پی آن خط‌های باریک کوتاه و بلند که همون آبش باشه گشت که نیافت. حالا اینکه آن بچه فسقلی از کجا شکل دول و آب دول می‌دانست را من نمی‌دانم و لابد که اگه آن وقت‌ها هم انجمن حمایت از حقوق کودک و الخ بود، می‌رفتند سراغ ننه بابای این که صلاحیت ندارند و چه و چه.

خلاصه بالاخره می‌رسیدیم شمشک و آقا خطاط باروبندیل ما را می‌داد دستمون و ما را یکی یکی تحویل مربی‌هامون می‌داد. مربی ما علی شمشکی بود. خب اینا که اهل اسکی بودند می‌دانند این «شمشکی‌ها» خاندان اصیل آنورند و از بچه قنداقی تا پیرزن پیرمرد نود ساله‌شون همه اسکی بلدند و اصلن به قولی رو چوب اسکی بزرگ شدند. کلی از مربی‌های خوب شمشک از این خاندان بودند، کلی از مدال‌آوران اسکی مملکت هم اهالی همین خاندان شمشکی هستند. انصافن مربی خوبی بود، باصبر و حوصله بود، مراقب بود، یک‌بار بداخلاقی نکرد با ما دو تا بچه فسقلی که هرچی را هزار بار باید بهمون توضیح می‌دادو تمرین می‌کرد باهامون تا یاد بگیریم. خوش‌تیپ بود، همیشه دخترها میامدند دلبری و لاس زدن باهاش، همیشه هم بهونه‌شون ما دوتا بودیم که وای چه بچه‌های کوچک گوگولی مگولی‌ای. ما هم خرذوق حالیمون نبود چیزی که دوزار اهمیت نداره این وسط حضور ما دوتاست و بهانه‌ای بیش نیستیم.خلاصه سه زمستان علی شمشکی از زمین نسبتن صاف شروع کرد و تپه کوچک و تپه بلندتر و دامنه تا رسیدیم به قله و با موفقیت آمدیم پایین و علی شمشکی سوت زد به افتخارمون و خانواده جمعه بعد اومدند تماشای هنرنمایی ما و شدیم یک‌پا اسکی‌باز مایه مباهات خانه و خانواده. بعد دیگه خودمان جمعه‌های هر زمستان سر ساعت پنج بیدار می‌شدیم و با کمال میل می‌پریدیم تو استیشن آقا خطاط و می‌رفتیم شمشک و دیزین.

زمستان هفده‌سالگی، شد آخرین زمستان کوه و شمشک و اسکی. آن زمستان چندخیابان آنورتر، آقا خطاط اول پسر را سوار می‌کرد، بعد میامد دم خانه ما دنبال من و برادر.پسر، دوسال از من بزرگ‌تر بود، آن‌وقت‌ها پسر نوزده بیست‌ساله‌ها با ماشین بابای یکی دسته‌جمعی می‌امدند اسکی و ما حیران که این یکی نوزده ساله چرا مثل بچه مدرسه‌ای‌هایی که ما باشیم با سرویس آقا خطاط میاد؟ همان هم شد بهانه سر حرف را باز کردن، تازه از اتریش برگشته بودند ایران. نه خواهر داشت و نه برادر و نه دوستی نزدیک. کمی هم خجالتی بود، با کلی هراس از ناآشنایی با فضای جدید. دوست شدیم، کم‌کم صبح‌های جمعه یک ساندویچ اضافه هم برای او درست می‌کردم، برایم شکلات‌هایی که ما اسمش هم در ایران نشنیده بودیم می‌آورد. تولدم که شد برایم یک بادگیر سفید کادو آورد، همان بعدازظهر هم پشت درخت‌های یکی از خیابان‌های فاز دو شهرک عجول و ناشیانه هم را بوسیدیم، فردایش بادگیر را تنم کردم و در مدرسه یک پز اساسی دادم.

سه جمعه‌ی بعد، سوار تله‌اسکی رفتیم قله که باهم اسکی کنیم و بیاییم پایین. سوار تله اسکی هی شوخی می‌کردیم، رسیدیم آن‌بالا چند تا گلوله برف به سویم پرت کرد، در جواب چندتا گلوله برف به طرفش پرت کردم.خندیدیم، کلاهش را از سرش برداشتم، شال‌گردنم را از پشت کشید، باز خندیدیم. اول من چوب‌اسکی‌هایم بردم عقب و تن را به سمت جلو و از قله سرازیر شدم.با فقط شاید دوثانیه مکث بعد از من سرازیر شد. آنها که اسکی کرده‌اند می‌دانند که این کار چقدر خطرناک است و چقدر مهم است با فاصله از نفر قبلی راه بیفتی... چوب اسکی‌اش ساییده می‌شد به چوب اسکی من، ترسیده بودم،، گفتم دیوانه چرا بی‌مکث بعد من اومدی؟می‌خندید که یک ترسو فسقلم، شیب تند و تندتر می‌شد، نزدیک جایی بودیم که باید گردش به راست می‌کردیم،درست جایی که باید پوزیشن پاهایم را عوض می‌کردم ، از پشت بادگیر سفیدم را به شوخی گرفت. بقیه‌اش غیرقابل پیش‌بینی نبود، به جای گردش صاف رفتم و چندمتر جلوتر تخته سنگی بزرگ بود، پاهایم به بدترین حالت ممکن پیچید و زانویم با شدت به تخته سنگ خورد. صدای خرد شدن زانو را خودم شنیدم...وقتی به‌هوش آمدم روی تخت درمانگاه بودم و منتظر آمبولانس بودند تا مرا به بیمارستان ببرد...بعدش بابا و مامان سراسیمه و هراسان، دکترها، جراحی در اسرع وقت، من شوکه که هنوز گیج بودم که بدو بردنم اتاق جراحی و وقتی به هوش اومدم، پلاتین جای استخوان‌های زانو جاخوش کرده بودند و یک ماه استراحت مطلق بود و امتحانات میان ثلثی که از دست رفت...دکتر یک بعدازظهر بعد کلی مقدمه‌چینی گفت که دیگر نمی‌توانم هیچ‌وقت اسکی بروم یا تنیس بازی کنم یا بدوم و هرچقدر کمتر از پله بالا روم، بهتر است. پرسیدم هیچ‌وقت، سرش را آرام تکان داد و دستم را گرفت و من هفته‌ها زار زدم و سالها حسودی کردم به هرکی که رفت اسکی یا تنیس و مامان چوب اسکی‌هایم را فروخت و راکت تنیسم را جایی آن ته انباری قایم کرد که جلو چشمم نباشد و گریه نکنم. سالهاست که پله‌ها اگر بیشتر از بیست تا شوند، به زانو فشار می‌آوردند و باید بایستم و کمی استراحت کنم.سالهاست خیلی وقت‌ها در فرودگاه‌ها از زیر گیت کنترل که رد می‌شوم صدای بوق بلند می‌شود، وهی می‌روم و می‌آیم و آخر می‌گویم من پلاتین در زانویم است.

پسر را بعد آن ندیدم، گل فرستاد و خواسته بود بیاید عیادت که گفتم بیخود کرده و لازم نیست. زنگ که زد جواب ندادم و خشم از بچه‌بازی و شوخی خطرناکش ماند، هربار که کسی رفت اسکی یا تنیس، هربار که زانو درد گرفت، هربار که گیت فرودگاهی هی بوق بوق راه انداخت، هربار که اگر دویدم تا به اتوبوس برسم، وقتی نشستم زانو درد گرفت قیافه پسر که زیبا بود آمد در ذهنم و خشم.حالا یک ماهه پسر آمده در فیس‌بوک ادم کرده است و دو مسیج فرستاده است و من هی می‌روم سراغش که تصمیم بگیرم اکسپت کنم یا ایگنور و می‌بینم خشم ده‌ساله شده و هنوز چقدر عصبانیم از دست او. ور منطقی‌ام می‌گوید وقتش است این خشم کهنه را دور بیاندازم و بگذرم و با پسر حرف بزنم و سعی کنم دوست باشم، طبق یکی دیگر از قوانین مورفی همان موقع یکی با راکت تنیس از جلویم رد می‌شود، خبری مربوط به اسکی در وب‌سایت خبری می‌آید جلوی چشمم ، یا که عکسی از قله‌ی کوهی جلویم سبز می‌شود، کسی پیشنهاد دویدن می‌دهد یا آسانسوری از کار می‌افتد و سی چهل تا پله تنها راه رفتن می‌شود... و دود می‌شود هرآنچه ور منطقی ذهن بافته بود.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

ناگزیر

انتخابات بود؛ انتخابات ریاست جمهوری سال هشتادوچهار. چندروزی مانده بود به روز انتخابات، قالیباف کت‌و‌شلوار سفید می‌پوشید، می‌گفتند لاریجانی انتخاب آقا است، معین کاندید اصلاح‌طلبان بود، همه هارهار می‌خندیدند که احمدی‌نژاد به چه امیدی آمده است کاندید شده، تیغ تند انتقادها رو به محمد خاتمی نشانه رفته بود.

بازی فوتبال بود، ایران با یادم نیست کجا. هرچه که بود بازی مهمی بود، ایران بازی را برد. همه ریخته بودند در خیابان‌ها، میدان اصلی نزدیک خانه غلغله بود.طرفداران معین پلاکارد به دست، پوسترهای تبلیغاتی پخش می‌کردند، ماشین‌هایی که می‌گفتند از ستاد رفسنجانی پول گرفته‌اند و تا خرخره پر دروداف کله رنگ‌کرده و ابرو رنگ‌کرده از نوع بور بودند، نوار گروه آریان گذاشته بودند و ویراژ می‌‌دادند. شان پن آمده بود ایران و عکسش درنمازجمعه به تیراژ صد برای هربار که ایمیلت را باز می‌کردی، فوروارد می‌شد.دوروبر ما مردم خیال می‌کردند اصلاحات را نمی‌شود به عقب برگرداند، عمه خانم از آمریکا آمده بود و شام مهمان ما بود. یادم هست شام باقالی‌پلو با ماهیچه بود و سوپ چو و جوجه‌کباب. از میدان اصلی نزدیک خانه صدای هورا و شعار و دست و بوق و نارنجک می‌آمد. دایی در بالکن جوجه‌کباب باد می‌زد، فک و فامیل بای دیفالت قرار نبود رای بدهند و گیلاس پشت گیلاش ودکا خالی می‌کردند و عمه خانم از دست عروس ایرانی می‌نالید، به مصداق مرغ همسایه غازه، قربان‌صدقه عروس آمریکایی می‌رفت و به همه ما نوه نتیجه‌ها بی‌دلیل و بادلیل افتخار می‌کرد.

زنگ زد که خانه دوستش است، خانه‌ی دوستش نزدیک خانه ما بود. از مردک خوشم نمی‌آمد. این فقط برای این نبود که لمپن می‌زد و لاتی حرف زدن را افتخار می‌دانست و ملاکش برای هنرپیشه خوب سایز پستان بود و با دهن پر حرف می‌زد. این هم بود که هیز بود، همیشه اول به سروسینه و کپلت سلام می‌کرد، بعد به خودت. چندشم روزی تکمیل شد که اعلام کرد قراره ازدواج کنه، آن ‌موقع‌ها بیست و نه ساله بود و قرار بود با دختر هجده‌ساله‌ای که مادرش برایش پیدا کرده بود ازدواج کند، آفتاب و مهتاب ندیده و بی‌تجربه. با افتخار می‌گفت می‌خواهم خودم "تربیت" کنمش. بعد اون به مرد گفتم نمی‌خواهم دیگه این رفیق دوزاری‌اش را ببینم یا خانه‌اش برویم. مرد که ذاتن مسالمت‌جو بود و هست و انعطاف‌اش کلافه می‌کرد و می‌کند هی دلیل ردیف کرد در لزوم معاشرت با دیگرانی که شبیه ما نیستند و توجه به محاسن‌ آنها و من بی‌حوصله گفتم ذاتن یک لیبرال بدبخت هست و فقط با کسی معاشرت می‌کنم که رو روان من نباشد و خودش تنهایی با رفیق‌اش معاشرت کند.

چندروز قبلش دعوا کرده بودیم، آن همه وقت کلن سه بار دعوا کردیم، شدیدترین‌اش همان دعوای آخر بود، چند روز قبل بازی ایران با نمی‌دانم کجا. وقتی زنگ زد و گفت بروم دم خانه مردک لمپن تا با هم برویم بیرون وسط شادی مردم و شامی هم بخوریم، اول گفتم نه. گفتم مهمان داریم و نمی‌شود.چرند می‌گفتم، کی تا حالا مهمان داشتن باعث شده بود کاری که می‌خواهم نکنم که این‌بار اینطور شود آخه؟ مرد هم این را می‌دانست، خواهش کرد، ته لحن‌اش استیصال بود، گفتم باشه. دلم برایش تنگ شده بود. یک مانتو صورتی داشتم که خیلی دوست داشتنی بود برایم، چرایش بماند، همان مانتو را تنم کردم با شال سوسنی. دم‌در بغلم کرد، بوی ادکلن تازه می‌داد. تو بغلش چشم‌هایم را که باز کردم دیدم نه مبلی دیگر در خانه هست نه فرشی. رفیقش ‌سوال را در نگاهم خواند که گفت قرار است هفته بعد زن آینده جهاز بیاورد و همه چیز را فروخته است.

یک هات‌داگ فروشی بین خانه‌ی ما و خانه‌ی دوست مرد بود، کروکثیف و خوشمزه و شلوغ. رفیتم آنجا، در خیابان مردم هنوز بالا و پایین می‌پریدند، طرفداران معین رفسنجانی‌چی‌ها را مسخره می‌کردند، بعد همه با هم طرفداران قالیباف. یک عالم پوستر لاریجانی ریخته بود کف خیابان، یکی از این دخترهایی که هدبند "ایران برای همه ایرانیان" دور سرش بسته بود، روی پوسترهای لاریجانی لی لی می‌رفت، مرد دست به دوربین شد و از پاهای دختر روی پوسترهای لاریجانی عکس گرفت. با نی نوشابه ور می‌رفتم و وانمود می‌کردم به اراجیف رفیقش درباره چانه زدن خانواده این‌ها با خانواده عروس هجده ساله گوش می‌دهم،مرد با دخترک لی لی‌کنان گرم گرفته بود. هات‌داگ‌ها در معده‌ام وول می‌خوردند، تلفنم زنگ می‌زد و جواب نمی‌دادم.یهو بی‌مقدمه دست مرد را گرفتم و گفتم دلم می‌خواهد با هم بخوابیم، همین الان. حیرت کرد، من هیچ‌وقت آدم اعلان رسمی "بیا با هم سکس کنیم" نبوده و نیستم. اصلن فکر می‌کنم که سکس وقتی دوطرف پایه باشند، خودش رخ خواهد داد و لازم نیست هی بگی بخوابیم با هم؟ بخوابیم! اصلن جذابیتش برای من همین است که خودش رخ دهد، با زبان تن، اغوا کردن‌ها، نگاه‌ها و فلرتیشن. راستش که همین است این مردهایی که می‌آیند رک نگاهت می‌کنند و می‌گویند من دلم می‌خواهد با تو سکس داشته باشم برای من هیچ‌وقت از مرحله سکس پارتنر بالاتر نخواهند رفت. مرد همین‌طور متعجب ساکت نگاهم کرد، بعد گفت بخوابیم باهم؟ سرم را تکان دادم که یعنی اوهوم.رفتیم خانه‌ی خالی رفیقش، خانه خودش دور بود و با آن ترافیک و جماعت خوشحال تا برسیم می‌شد صبح. روی موکت خاکستری پرزدار زمین دراز کشیدیم، فقط یک پتوی پرزدار قهوه‌ای چرک در اتاق بود که به لعنت خدا هم نمی‌ارزید.سردم بود، همان را انداخت روی من، گفتم نمی‌خواهم این پتوی کثیف را. خودش دراز کشید روی تنم، ساکت بودیم هردو. از خیابان هنوز صدای بوق و ترقه و "باز باید سرنوشت از سر نوشت" و "علی لاریجانی، تویی امید رهبری" می‌آمد. آمد حرف بزند، گفت "باید..." دستم را گذاشتم روی دهنش که چیزی نگوید. آخرای بهار بود، هوا گرم، من تنم یخ یخ. می‌فهمیدم، توضیح لازم نداشت، من "ضرورت" و "ناگزیر" را خوب بلدم و می‌فهمم... تا صبح همان‌طور عریان روی موکت پرزدار خوابیدیم و شلوارهای مچاله‌مان شد بالش زیرسر.

جمعه‌ عصر با رضا رفتیم مدرسه‌ی نزدیک خانه ما، دوساعتی تو صف ایستادیم و گفتیم و خندیدیم و رای دادیم و من هی بغضم را قورت دادم و رضا مسلمن که نفهمید حالم داغون است. فردایش احمدی‌نژاد و رفسنجانی رفتند دور دوم، با مریم روی نیمکت‌های پارک ملت بهت‌زده نشستیم و حسین آرام عکاسی می‌کرد و برایمان کافه‌گلاسه خرید. من هی بغضم را قورت می‌دادم و نه مریم نه حسین حتمن که نفهمیدند درد اصلی من چیز دیگری‌ست. شبش با آ رفتیم الکی خیابان و اتوبان بالا پایین کردن و ابی گوش دادن و در سکوت دست هم را گرفتن و من هی گوله گوله اشک ریختم و آ حتمن که گذاشت به حساب داغونی همه ما از شوک نتیجه انتخابات و چیزی نپرسید و فقط دستم را هی فشار داد. رسد آدمی به جایی که آن‌چنان خوب ماسک روی صورتش را می‌چسبد که کس نفهمد مرگت است، مرگ...رسد آدمی به این‌جا.